محل تبلیغات شما

روی ریل زندگی



توی تاریکی به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار وده دقیقه بود. سریع رفتم آشپزخانه و سه تا تخم مرغ گذاشتم بپزد و زیر کتری را هم روشن کردم .امدم از آشپزخانه بیرون دوباره به ساعت نگاه کردم .ساعت از دو و بیست دقیقه گذشته بود تازه فهمیدم عقربه ها را اشتباهی تشخیص داده بودم در آن تاریکی. بیدار نشستم و جزوه هارا پایین و بالا میکردم و اینها که اذان صبح را گفتند. نماز خواندم و صبحانه خوردم. صبح تابستانی قشنگی بود تازه اولین اشعه های آفتاب روی ابرهای نازک و تکه پاره  افتاده بودند و رنگهایی از طیف صورتی و نارنجی تابلوی بی بدیلی بر پهنه آسمان  تهران خلق کرده بود. مسیر همت به سمت یادگار امام را طی میکردیم من در راه دعا میخواندم. آیه الکرسی و چند سوره از قرآن. بعد همسر و پسرم تا ایستگاه مترو شریف همراهی ام کردند و رفتند و من رفتم تا دوباره به امید داشتم شغلی آبرومند درآینده تلاش کنم.به صف شده بودیم یکی یکی وارد شدیم کارت شناسایی را نشان دادیم و منتطر نشستیم تا برای مصاحبه آماده شویم. مردی که ما را راهنمایی می کرد ده نفر از ما را با خودش به سمت سالن مصاحبه برد و من را به اتاق شماره سه راهنمایی کرد. نمی دانم دقیقا چه ساعتی وارد اتاق مصاحبه شدم ولی با تبسم و سلام و روز بخیر گفتن وارد شدم و بعد از معرفی خودم یکی یکی به سوالات آن دو مرد که یکی روانشناس بود و دیگری منابع انسانی جواب دادم . از روند مصاحبه خیلی راضی بودم نسبت به سایر تجاربم مصاحبه ی خوبی بود. بعد از مصاحبه دوباره به انتهای سالن رفتیم و منتطر نشستیم و این بار برای تست هوش که چهار قسمت داشت پشت کامپیوترها نشستیم. روز خوبی بود 25 تست از سی تست هوش که شاید دو سه تای آن را رد کرده بودم ولی نهایتا همه چیز خوب بود. بهتر است بگویم ما فوق تصور من خوب بود. حالا باید منتطر بمانیم و ببینیم نتیجه چه می شود.
ای کاش خبرهای خوش برسد.
30/4/98  یکشنبه تهران

راستی بعد از یک سال و اندی دوباره مطلبی نوشتم فکر میکنم اگر مصاحبه نتیجه دهد آنقدر بزرگ هست که بشود ساعتها نوشت.

هفتم هشتم مهرماه بود که نتایج آزمون استخدامی آمد من هم  حد نصاب نمره را آورده بودم. برای تحویل مدارک که رفته بودم چند نفر دیگر را دیدم که آنها هم مثل من برای همین پست شغلی اقدام کرده بودند. هفته پیش هم مصاحبه اولیه انجام شد. خدایا چقدر سوال پرسیدند. زیر و رویمان کردند. مثل آدم بی گناهی که چند نفر کاماندو دنبالش کرده باشند این سوال تمام نشده باید سوالات بعدی را جواب میدادم. آنقدر توی کوچه پس کوچه سوالات دوانیدندم که مجبور شدم یک جا دروغ بگویم. انگار به آخر خط رسیده باشم.

هفته پیش هفته عجیبی بود. از جمعه شب بچه مریض شد و تب کرد، از شازده واگیر کرده بود. جمعه و شنبه به مریض داری، یکشنبه به این مصاحبه کذایی و از سه شنبه تا آخر هفته به مهمانداری گذشت . حقیقتا جمعه و شنبه فقط دلم می خواست بخوابم. هفته ها گاهی چنان ملایم و بی برنامه می گذرند و گاهی هم مثل این هفته سنگین و پر برنامه. اینقدر سنگین که تا چند روز بعد فقط خواب و سکوت می تواند تلاطمش را ارام کند. 

امروز را تصمیم گرفتم جور دیگری شروع کنم. پیاده روی تا دریاچه، خرید سبزی، تهیه صبحانه برای خانواده و انجام کارهای بانکی و . در ضمن کلاس های موسسه را هم بلا تکلیف رها کردم. می خواستم خیلی عالی تمام کنم ولی موسسه به همه چیز فکر میکند بغیر از تعلیم بچه ها. یک جور پول پرستی که انتها ندارد. فقط همینقدر بگویم که دیدم با وجدان کاری و مسوولیت پذیری من کاری پیش برده نمی شود چون موسسه نمی خواهد! فقط می خواهد بچه ها بیاییند پولی بدهند و بروند حالا این وسط  اعتماد والدین، یادگیری بچه ها، راندمان کار و .چه می شود بماند. یعنی موسسه می گوید به درک! به درک اسفل السافلین! هر چه می خواهد بشود. فقط موسسه ریزش نداشته باشد مدیر موسسه بسان یک نهنگ روی صندلی لمیده، مثل مردهای دهه ده و بیست که بدجور مرد سالاری می کرده اند می گوید "مگر "من" نگفتم کلاس ریزش نکند؟ مگر "من" نگفتم کلاس باید با بازی و تفریح باشد؟ مگر "من" نگفتم نمی توانم مرتب "مربی" تعویض کنم؟ " خوب که من من کردن هایش تمام شد با ادله کافی کم کاری ها و توقع های بی جایش را نشانه رفتم. سر آخر به التماس افتادند که ای کاش نمی رفتی. با خودم گفتم آدمهایی که لیاقت ندارند را باید با من های بزرگشان تنها گذاشت شاید به خود بیایند.

تهران، دوشنبه سیزده آذرماه نود و شش

آخرین جستجو ها

آموزش پینگ پنگ تهران طزنجســــــــــــرا Steven's info متلب طب سنتی ابن سینا و مزاج شناسی، درمان ناباروری، مادر ، کودک، شیردهی، ،اخلاط 4گانه، بررسی سلامت و درمان آنها و قلب، کبد و کلیه مرکز مشاوره کنکور معراج ( دکتر امیرحسین خاضع ) saisummeper raatelbala Smeb آموزشی و پزشکی